بالاخره اگه خدا بخواد خاندان همخونه جان رفتن سر خونه زندگی خودشون.البته هنوز هم تازه واردن به شدت و حرف گوش نده.اونم درست میشه!!!
من هم میپلکم،برا مهمونیای ساله نو و یلدایی که دعوت شدم برنامه ریزی میکنم.چی بپوشم چیکار کنم و از این بحثای دل انگیز!
اول ژانویه هم تولد دلبر دلبرا،دختر کوچولوی دوست عزیزم.کلی براش ذوق دارم و مشغول تهیه تدارک البسه،اغذیه،هدیه و برنامهریزی دکوراسیون سالن جشن تولد هستیم.
اینقد سرد شد که مغزم هم یخ زده!!!
هیچی دیگه،مادرمان اسبابشونو جمع کردن و به مام وطن برگشتن.وقت غصه خوردن هم ندارم.جمعه امتحان دارم،شنبه هم به حول و قوّه الهی خاندان همخونه بر ما وارد میشوند.جا داره که بگم خدایا منو بوخور.
بخوام باهاتون روراست باشم کل قضیه از اونجا شروع شد که یکشنبه مامان میخواست با دوربین سوپر پرفشنال من عکس بگیره و دوربین شارژ نداشت.باطریش ریغ رحمت سر کشیده بود.مامان با موبایل خودش،من و همخونه عکس گرفت اما این مانع نشد که غر نزنه و نگه مگه تو با این دوربین عکس نمیگیری؟؟! راستش حسابی رفتم تو فکر،بار آخری که با دوربینم عکس گرفتم کی بود؟کجا بود؟ عدم عکاسی من البته برمیگرد به نا علاقمندی همخونه جون به هنر عکاسی.مثلا شما فکر کن ما یه فایل عکس داریم به اسم وکیشن. عکسای این فایل مجموعه ای از تصاویر من و همخونه جان در راهروهای هتلهای مختلف. این سوال تو ذهن من به وجود اومده که آیا ما مخالف تمدن گذشته ،تاریخ و باستان شناسی هستیم؟ ما ضد هنر هستیم؟ ما چی هستیم؟؟!
دارم کم کم به این نتیجه میرسم که روزایی که کارم خیلی زیاد و باید صد در صد حواسمو بدم به کار میشینم و اینجا براتون فلسفه میبافم! وقتایی که سرم خلوت و دارم چایی و کافیهای پی در پی که برام میادو مینوشم اصلا حتا یادم هم نمیفته که میتونم بنویسم!!! یکی دیگه از عمده مسائلی که باعث میشه بنویسم نبودن دوست و یار گرانمایه همخونه جان عزیز دله.وقتایی که ایشون هست من عمده فلسفه بافی هم رو با ایشون قسمت میکنم و شما از خوندن لاطائلات من راحت هستین!
یه اتفاق دیگه هم این وسط مسطا افتاده که همانا بودن مادر جانمان در هوای سرد و پاییزی اینجا و گفت و چایی در خدمت این بزرگوار است.
هرکی هرچی دلش میخواد بگه،اما من از آدمهایی که یه رابطه رو بدون توضیح قطع میکنن خوشم نمیاد.نمیفهممشون.فکر میکنم طرف مقابل این حقو داره که بدون چرا تو یه روز تصمیم گرفتی کمرنگ شی یا بری و تو افق محو شی!!! بعضی اوقات دلت میخواد زنگ بزنی به فلانی و ازش بپرسی آقا چی شو یهو؟خوبی آیا؟(منتالی منظورمه!)