زنانه

یک تجربه!!!

زنانه

یک تجربه!!!

راسسسسسسسسسسسسسسسستی؟؟؟

شنبه ای که گذشت یه دسته مهمون رودروایستی دار داشتم.(از وقتی که درسم تموم شده شروع کردم به پذیرایی از انواع مهمونهای مقیم مرکز و حومه و توابعه خارجه.واقعیت غیر از علاقه همخونه جان به مهمون ومهمونداری(هرچند که پارتیسیپیشن ایشون در حد مرتب کردن خرابکاریهای خودشون اونم دو دقیقه به رسیدن مهمونها و در نتیجه گرفتن جون من هستش) اینه که تا شروع شدن فصل آینده زندگیم (که خودم هم هنوز نمیدونم چی خواهد بود) این وقت رو دارم که دوستان و آشنایان و اونایی که دوستشون دارم رو بیشتر ببینم پس بهتره که به بهترین نحو ازش استفاده کنم!)


داشتم از این مهمونای رودروایستی دار میگفتم.از اونایی که شب قبل و روز مهمونی باید انواع و اقسام خریدها رو بکنی.خونه رو برق بندازی و ...

مهمونامون هم یکی از دوستان بود که شیرین یه بیست سالی از ما بزرگتره به انضمام پدر و مادر محترم و گوگولیشون که این عزیزان 80 سالو شیرین دارن.

آخر خریدها بود و کلی هم انرژی ازم گرفته بود که حاج خانم مادر محترمه و مکرمه همخونه جان زنگ زدن به گل پسر قند عسلشون.ایشون(همخونه جان) در هیچ شرایطی روا نمیدونن تلفنشون رو جواب ندن موقع رانندگی غذا خوردن تو حمام تو دستشویی و ... خلاصه هر جایی که فکر کنین!!! ایشونن جواب دادن و ما رو مشعشع کردن و گوشی رو گذاشتن رو اسپیکر و خوب ما هم در جریان مکالمات این مادر و پسر نمونه قرار گرفتیم.موضوع ازدواج کردن یا نکردن خواهرشوهر جان بود و همخونه داشت به مامانش میقبولوند که ایشون بزرگن و خودشون صلاح خودشون رو میدونن! در این احوال حاج خانم فرمودن حالا شما دونستی؟؟؟(یعنی ای شمایی که به حرف ما گوش نداده و اونی رو که خودت صلاح میدونستی گرفتی آیا هنوز متنبه نشده ای؟؟؟)

ایشون(همخونه جان)هم فرمودند بعله! ایشون (حاج خانم) فرمودند حالا خوشبختی؟؟؟ همخونه جان عرض کردند که بعله! حاج خانم فرمودند یعنی راضی هستی؟؟؟ همخونه جان فرمودند بعله!

ایشون در یک اقدام انتحاری یک راسسسسسسسسسستتتتتتتتتی طولانی نثار همخونه جان کردند! که هرچه ایشان خواستند به قول خارجی ها ما را کانوینس کنند که این (راستی) یکی از اصوات نشان دهنده شادی حاج خانم بوده ما نتونستیم قبول کنیم. والا ما خودمون بعد از بیست سال گدایی شب جمعه رو خب میشناسیم که این راستی چه دروغی بوده!!!!

به هر حال اومدیم خونه و رو دور تند همه کارمون رو کردیم و چندین مدل غذا درست کردیم و سالاد و ماست خیار و بورانی و انواع مخلفات دیگه و دسر و هزار ویک کوفت و زهرمار دیگه!!!

بعدم مراسم جینگولانس خودمون رو به انجام رسوندیم و یه لبخند هم نشوندیم گوشه لبمون!

مهمونا اومدن و رفتن اما من از صبح خسته بودم! خسته ی خسته!

فقط میخوان بگم ای مومنات اگه بچه تان را به ادامه زندگی اش تشویق نمیکنید حداقل نقش کاتالیزور منفی را هم نداشته باشید. تازه اون دسته از مومناتی که میروید و یک ماه و دوماه در منزل پسر و عروستان رحل اقامت میگزینید عزیز دل شما که تو حاق ما بودی دیگه در ریز شرح ماجرای ما قرار داری دیگه این سوالهای ت*خ*می چیه میپرسی.

 و من الله توفیق.

عنوانم نمیاد

خیلی حالم گرفته ست.

قشنگ روز ده فروردین بود که یکی از دوستام که اینجا زندگی میکنه و رفته بود برا عید مامانش اینا رو ببینه زنگ زد.یه ذره حرف زد و احوال پرسی و من چطورم تو چطوری بعدم دیگه گوشی رو داد مادر خواهرش با اونا احوال پرسی و عید مبارکی کنم. بعد دیگه خودش گوشی رو گرفت که چه خبر؟ما هم با یکی از دوستان و همخونه رفته بودیم برانچ(چیزیه بین برکفست و لانچ حالا ول کن اینو!) براش تعریف میکردم که هوا خیلی جیگر شده و آفتاب و مثبت ده درجه و بعدم میخوایم بریم اولد پرت و از این جفنگیات.

دیدم داره من من (به کسر هر دو میم)میکنه.گفتم چیه بگو! گفت والا دیدم رو فیصبوک هستی ولی هیچ پیغامی برا فلانی نذاشتی! حالا این فلانی که میگفت یه خانمی بود که برا تعطیلات رفته بود ترکیه به مامان باباش سر بزنه و تز بنویسه.گفتم بابا اون که سرش شلوغه بعدم دیگه پیغام عید خصوصی چه معنی میده؟من رو والم به همه تبریک گفتم!  تازه حرصی هم شده بودم که وا تو به این کارا چیکار داری؟؟؟ تازه من همیشه آنلاین هستم معنیش این نیست که خودم زیج سرش نشستم!!!

گفت خوب پس خبر نداری؟گفتم از چی؟؟؟گفت هول نکن آخه شوهرش فوت شده. میگم وای چرا اونکه جوون بود.

دیگه تعریف میکنه که دوست ما سه روز زنگ میزده خونه ش اینجا و کسی جواب نمیداده اونم از یکی از دوستای شوهر مرحومش خواهش میکنه که بره ببینه چه خبره اونا هم میرن و در میشکنن و میفهمن که اون مرحوم سه روزه که مرحوم شدن.


اینقدر حالم خراب شد که حد نداشت.وقتی برگشتم توی کافه ای که نشسته بودیم(برا حرف زدن با تلفن رفته بودم بیرون) اینقدر چشمام گشاد شده بودن که همخونه ازم پرسید چه خبر؟ ولی من قفل کرده بودم.

از همه بدتر میدونی چی بود؟ من همیشه آرزو داشتم جای اون دوستم باشم.اصلا نمیفهمیدم انرژیشو از کجا میاره؟ دکتر عمومی بود بعد یه لیسانس اینتریور دیزاین گرفته بود بعد یه مسترز روانشناسی از دانشگاه ما داشت میگرفت این وسطا هم ورزش میکرد دوره میذاشت و منم ورد زبونم بود خوش به حالت کاش من جای تو بودم! 


بالاخره قفلم که باز شد خودمو راضی کردم که بهش زنگ بزنم(دوستم گفت که برگشته اینجا).نمیدونین من چقدر بدم تو تسلیت گفتن و شنیدن!

زنگ زدم صداش از پشت تلفن مخلوطی بود از شوک و ناباوری.در یک کلمه اونم قفل کرده بود!

هرچی میگفتم فقط تشکر میکرد.

خداحافظی کردم وتعارف که هر کاری داشتی بگو.

شب فقط تونستم خدا رو شکر کنم که جای خودم هستم.

خوشبختیت آرزومه حتی...

نمیدونم تو سال جدید چه هیزم تری به کی فروخته ایم و خدا چه فکری با خودش کرده که اینقدر این اشک ما به مشکمون نزدیک شده؟؟؟

این فیص بوک هم ما رو کشته هاااااااااااااااااااااااا