زنانه

یک تجربه!!!

زنانه

یک تجربه!!!

سریال مستر سیریش و همخونه و من قسمت ۴

خوبین خوشین؟
خوب جونم براتون بگه تا اونجایی گفتم که قرار شد همو ببینیم,اونم با اون تیپ خوشگل من!
رسیدم سر کوچه و گوشیم زنگ خورد. *کجایی؟ _سر کوچه.شما کجایی؟ *پشت سرت.
رومو که برگردوندم دیدمش.
بعله,سریع دیدمش و به دلیل نامناسب بودن لوکیشن رفتم خونه.نمیتونم بگم با یه نگاه عاشق شدم ولی دروغ چرا خوشم اومد.
اولین باری هم که من به همخونه زنگ زدم همین بار بود.رسیدم خونه بهش زنگ زدم قرار شده بود من ببینمش و نظرمو بگم.بعدش هم زنگیدم دوستم و بهش گفتم که خوب بود.نمیدونم چی شده بود,اولین باری که از یه پسری خوشم میومد.دیگه تا تنها میشدم فورا بهش زنگ میزدم و قرار میذاشتیم.ولی هیچ حرفی از عشق و عاشقی نبود,همه سعیمو میکردم که نفهمه ازش خوشم اومده.همش به هم میگفتیم ما دوستای معمولی هستیم.
سه هفته بعد از این جریانا همون آقای سریش زنگ زد,بهش گفتم ببین(...)من نمیخوام با هم حرف بزنیم.
پرسید چرا؟ یه کم طفره رفتم ولی گفتم مرگ یه بار. گفتم با یه پسری دوست شدم در مراحل ابتدایی ولی بچه فوق العاده ایه. گفت آره میدونم,فلانی.
من این شکلی شدم . گفت آره من گفتم بهش بهت زنگ بزنه,دیدی اونی که میگی نیستی.
تلفنو قطع کردم,غرورم اجازه نمیداد گریه کنم,زنگ زدم همخونه.تا گفت الو,گفتم به به آقای (..)فامیلیش رو گفتم.
تا اینو گفتم,گفت فی فی من برات توضیح میدم. گفتم لازم نکرده,دیگه به من زنگ نزن. دیگه هم تا شب هرچی گوشیم زنگ خورد جواب ندادم.
چند روز بعد یه شماره تلفن عمومی افتاد رو گوشیم,قرار بود با چند تا از بچه ها نهار بریم بیرون,یکیشون خیلی ایکیو تعطیل بود,شماره رو دیدم  گفتم دامبو گم شده فچ کنم.(دوستمون یه هوا تپل بود.) همخونه بود,گفت یه چیزایی باید روشن شه.گفتم مهم نیست برام. گفت خوب پس بیا کتابتو بگیر.(هشت کتاب سهرابم دستش بود.)گفتم بعد از نهار که گفت نه بیا یه چیزی با هم میخوریم.
اومد دنبالم,تا سوار شدم گفتم کتاب. خندید که چه عجولی بابا,میدم.یه خورده حرفیدیم,بهم گفت من نمیخواستم اذیتت کنم بعدم خودم میخواستم بهت بگم,ولی نمیدونستم چه جوری!
چیزی نگفتم که گفت حالا باید کسی رو سوار کنم. به به سریش جان هم به جمع ما پیوستن یه خورده طبق معمول چرت گفت.بعد که رفت من پرسیدم همخونه این فلسفش چی بود؟ *هیچی دوباره همو ببینیم.


ادامه دارد.

نظرات 4 + ارسال نظر
بانو شنبه 11 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 08:17 ق.ظ

چقدر جالب بود...
۴ تا پست عقب بودم... اما همه رو خوندم.. منتظر ادامه اش هم هستم..

mitra جمعه 10 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 03:31 ب.ظ

bebakhshid to reshtat chie ?

ساناز جمعه 10 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 02:32 ب.ظ http://yavashaki56.persianblog.ir

عزیزم اینجا که نمیشه خصوصی نوشت چه جوری برات رمز بذارم

شما بذار من تایید نمیکنم

میثم جمعه 10 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:00 ق.ظ http://biedea.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد