چی بگم والا.گاهی حرفم نمیاد اصلا.
یه چیز واقعا لوس و بی نمک بگم.پنجشنبه سالگرد نامزدنگ من و همخونه جون میباشد.اصلا هیچ ایده ای ندارم که چه کنیم شاید اینشالا همخونه خواست ما را سورپرایز کند.ما که امتحان داریم و حال سورپرایز کردن خودمان را هم نداریم چه برسد به کس دیگر!!!
کلا به دلیل امتحانات پشم و پیلمان ریخته است.باورتون نمیشه بگم شبا تو خواب دندونامو به هم فشار میدم در حد تیم ملی!!!
حالم از خودم و این وضعیت مزخرف به هم میخوره.به همخونه میگم آخه به تو هم میگن مرد؟؟؟
بگو نمیخوام بری دانشگاه حق ادامه تحصیل نداری.باید بمونی خونه رو تمیز کنی.
غش کرده از خنده!!!
ای خدا مرد هم مردای قدیم!!!
تازه ایشان میفرمایند برا دکترا برنامت چیه؟؟؟
خدایا خودمو که نه ولی درسامو بکش!!!
از دیروز یه فکری افتاده توسرم.
2 سال پیش که هنوز دانشجو نبودم عشق کارایی رو که دانشجوها میکردن داشتم.دلم میخواست ماگ بخرم و هر روز توش تی بگ و ـبجوش بریزم و یه شال گنده بپیچم دور گردنم و برم تو لایبری دانشگاه بشینم و درس بخونم.تازه پا میشدم میرفتم لایبری مک گیل و کتاب میخوندم و میرفتم تو حال.
الان دو ساله که دانشجوام باورت میشه هنوز ماگ نخریدم؟؟؟سر کلاسام هم زوری میرم چه برسه به اینکه بخوام برم لایبری درس بخونم.
اوف............