بعله اینطوریاس دیگه.بالاخره دوران تحصیلی ما هم به سلامتی و دل خوش به پایان رسید.در واقع اگه بخوام باهاتون خیلی روراست باشم همچین خودم یه نموره هلش دادم و به پایان رسوندمش.والا به خدا نه پیپر میخوام بدم نه حال تز نوشتن داشتم.خودمو کورس بیس کردم و یا علی! من که اهل پی اچ دی نبودم.خودمو سر یه تز معطل میکردم که چی بشه؟؟؟یا حالا که میره اسم ما رو سرچ کنه ببینه پیپر دادیم یا نه؟؟؟
اصلا چرا راه دور بریم همین همخونه خودمون چندتا ژورنال پیپیر و ابسترک و ترنزاکشن داده باشه خوبه هان؟؟؟بعد من ازش میپرسم حالا هانی با اینا چی کار کردن جایی هم چاپ شده؟بعد فک کن با په ناراحتی دست منو گرفته اورده پای نت که اسمشو سرچ کنیم.بعدش خودمم تعجب کردم که ای بابا با یه نیمچه دانشمندی زندگی میکردیم خبر نداشتیم!
یعنی همچین اوضاعیه برا منی که عشق درس خوندم تو حتی یه تک سلول بدنم نیست.چه فرقی میکنه که تز بدم یا با همین کورس های بی پدر سر کنم؟
پوروپوزال تز خدا بیامرزم به بابام نشون دادم.یه کپی هم براش گرفتم حالا حالا ها خوش باشه!
راست میگن که هرکسی رو بهر کاری ساختن.الانم خستم!
اگه خسته نبودم تعریف میکردم که آیفون بردم سر امتحان و یه سری جوابامو دبل چک کردم که درست باشن!خدا واقعا مخترعشو غریق رحمت و نعمت کنه و همچنین فایدو رو که یه همچین دیتا پلن پدر مادر داری میده دست ملت.حالا هی بیاین بگین کانادا بده!
صبح با دوستم صحبت میکردم.چرا هیچکی از زندگیش راضی نیست؟چرا؟
چرا همه احساس میکنن تو کانت دان جدایی هستن؟چرا همه چی آروم نیست و هیچکی خوشحال نیست؟
خدا جونم واقعا وات ایز رانگ ویث یو؟؟؟
میخوام بنویسم اما هیچی ندارم و مغزم خالیه!
تنهام و حوصلهم حسابی سر رفته امتحان دارم و درس خوندنم نمیاد.اصلا هم مهم نیست که امتحان آخریه که میدم و فوقم به این یه امتحان اویزونه!
نمیدونم چی شد یاد پزشکی قانونی افتادم(میدونم ها! وبلاگ پزشک زندانه چیه؟اونو خوندم)اصلا ذهن من لامصب آمادست که یاد خاطرات گند و نکبتش بیفته و فت فت کنی وقتی حالم بده.
یاد زنای بدبختی که از شوهراشون کتک خورده بودند و باید توی صف منتظر مینشستن تا نوبتشون شه برن بدبختی و هول و هراسشونو برا یکی تعریف کنن که اهمیتی نمیده و منتظرشن تا سرنوشتشونو بنویسی تو یه کاغذ بدی دسشتون برن پیش یه قاضی که اگه بیشرف نباشه کلا هیچی نیست و کاری نمیتونه برشون انجام بده!
از همش چندش تر معاینه هایمن بود! دلم میخواست هربار بعدش جیغ بزنم.از خودم بدم میومد!
از دخترای بدبختی که التماس میکردن که راستشو ننویس به مامانم نگو...
یاد روز اول کارآموزی میوفتم که زنیکه نیشعور مجبورمون کرد که خودمون بخوابیم روی اون تختا و معاینمون کنه چون هیچ مرافعه برا هایمن نداشتیم.چقدر بچه و ترسو بودیم اون زنیکه چه رذل بود که با این حربه مجبورمون کرد که چرا میترسین؟نکنه مشکلی دارین؟؟؟
خاطرات مزخرف تو سرم وول میخورن و فکر امتحان لعنتی ولم نمیکنه.اما از همه بدتر میدونی چیه؟حس سرمایی که گاهی میدوئه زیر پوستم.سرمای اون تخت معاینه لعنتی.
هربار که از خودم و شخصبتم و زندگیم نامید میشم اون حس گند میاد سراغم پاهام یخ میکنه و زیر دلم میلرزه.حس میکنم لختم و کسایی که نمیخوام دارم میبیننم.
1370 فکر میکردم 1380 چی میشه.
1380 داشتم برا کنکور میخوندم و هیچ فکری نمیکردم.
1381 دانشجو بودم.
1382 سال تحویلشو کاملا به یاد دارم.داشتم تلوزیون نگاه میکردم تو تاریکی و فک میکردم 10 سال دیگه کجام و چی میشه و نمیدونم چرا همخونه یه جای مغزم وول میخورد.
1385 با همخونه سر سفره هقت سین نشسته بودیم!
1387 اولین تجربه تنهایی من بود.
1389 سال تحویل مهمون داشتیم شام درست کرده بودم.سبزی پلو و ماهی و کوکو و... چقدر خوشحال بودم و نمیدونستم سالی که داره میره چه مصیبتی برا من داشته.
امسال هر چی بیشتر به سال تحویل نزدیک میشه بیشر غصه م میشه.یاد تلفنایی می افتم که هیچوقت جواب داده نشد.پیام تبریک عیدی که هیچوقت به دست صاحبش نمیرسه و صدای شادی که دیگه هیچوقت نمیشنوم.
یه صدایی مدتهاست که تو گوشم زمزمه میکنه.
همیشه پیش از انکه فکر کنی اتفاق می افتد.
آآآآآآآآآآه خدای من.....................
خوبین اینشالا؟؟؟؟
هیچ سورپرایزی در کار نبود. ما هردو به صورت فلاکتباری درگیر این درسای... هستیم و اینقددددددکار سرمون ریخته که حدنداره.
پس به قول این برزو خان این همخونه جان همین نداشت میومد خونه سر راه نصق شبی یه گل فروشی پیدا میکنه که هنوز باز بوده؟؟؟؟بعد یه شاخه گل میخره . باز یه جای دیگه همون باز نبوده یه ساعت هم میخره که تاکید میکنم تا لحظه ای که از تو جعبه در اومد ایشون فک میکردن بندش دور دست دو دور میپیچه.بعد مه بار شد معلوممان گشت که یک دستبند هست و یه ساعت!!!!!!!
از ما عکس نخواهید..........جان راحتتر میتوانیم بدهیم تا عکس..................
هیچ چیز خاصی هم نیست........
ولی از حق نگذریم من یه مدتی بود که همینجوری گیر میدادم به همخونه جون و میگفتم من دلم میخواد مثل این خارجی های خیر و بهره ندیده ازم پروپوز(Propose)بشه.هر فیلمی هم که میدیدیم حتما یه آه جگرسوز میکشیدیم که آآآآآآآآآخخخخخخخخ مادر جان کاش ما هم به خارجی شوهر کرده بودیم.
دوهفته پیش همخونه روز تعطیل گیر داد که باید بره دانشگاه کار داره.منم هرچی جز زدم با خودش نبرد گفت تو میای نه خودت درس میخونی نه میذاری من به کارم برسم.........
منم اینقد ناراحت بودم که حد نداشت زنگ زدم دوست صمیمیم و کلی بهش غر زدم.
بعدم دوش گرفتم و خوابیدم به سلامتی.
بعد احساس کردم یه صدایی میاد.(من چون مازوخیسم دارم از نوع حاد وقتی تنهام حتما(تاکید میکنم)حتما فیلم ترستاک میبینم.)چشمامو بار کردم و دیدم داره اون تیکه ای از Sawرو نشون میده که با اره یارو پای خودشو میبره(من اینقد این فیلم رو دیدم که یه بار شب هالووین در حضور جمع گفتم(Ohhhhhhhh,come on man what are u waiting for,do it now!!!!!!!!!!)یعنی کل جمع تا آخر شب با یه خالت خاصی به من نگاه میکردن.
میگفتم چشاموباز کردم دیدم این صحنه هستش گفتم ای بابا ای پاتو داری میبری ها ببین چه جوری منو از خواب پروند!!!!!!!!!!و دوباره چشامو بستم.چند لحظه بعد احساس کردم یکی بالا سرمه.دیگه چشامو باز کردم که ببینم مثل اینکه نوبت ما شده پامونو ببریم که دیدیم نچچچ!!!همخونه هستش.
همینجوری زل زده بود به من و سعیم میکرد که دستمو که گذاشته بودم زیر سرم در بیاره.
بعد دیدم داره یه چیزایی هم میگه بچه!!!
بعد میگم هااااااااان چی میگی ننه؟؟؟؟
میگه هانی.ای ام آن مای نیز.............میگم واااااااااااااااااا........................میگه ویل یو مری می؟؟؟
بعدم یه انگشتر مثل این خارجکی های خیر و بهره ندیده در اورد از جیبش..........
دیگه بعد از شیش سال میشد گفت نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آش کشک خالست دیگه....................
گفتیم یس............
یارو هم بالاخره پاشو برید و دوید ببینه زن و بچه ش زنده ان یا نه!!!!!!!!!!!!!
من همیشه میدونستم این فیلم تو سرنوشت من یه نقش مهم پیدا میکنه.............
بعله دیگه.......
من امتحان دارم برام دعا کنین........
خواهش میکنم