اولا که سلام.
دوما من مریضم مرسی از احوال پرسیتون.
سوما برا اونایی که گفتن داره به جاهای خوشش میرسه باید بگم(با عرض معذرت)زرشک.
خلاصه که..
اونروز من له برگشتم خونه همین که رسیدم و سرمو کردم تو یخچال مامان محترم مثل چی ضاهر شد بالای سرم.
دیدم که به به اوضاع نات اونلی عالی نیست بات آلسو کمی تا قسمتی تیره وتار است.
تا گختم سلام که ایشون ما رو مشعشع کردن و فرمودن زهرمار اینه نتیجه ملاطفت و آسون گیری من هی این زنگ میزنه میگم بزرگ شده اون زنگ میزنه میگم بچم عاقله این کارتو میبینم میگم ایشالا گربس.
به اینجا که رسید وقت ومناسب دیدم و گفتم اینم بگو گربست و قرا الفاتحه.
متاسفانه ظاهرا وقت مناسبی نبود که دیگه مامانم آتیشی شد و گفت نخیر گربه نیست ایندفعه میدونی مامانش برا چی اومده بود؟؟؟
همینطور که داشتم یه چیزی به نیش میکشیدم گفتم خوب برا خواستگاری لابد.
مامان در یخچالو با ضرب بست و گفت هه هه به همین خیال باش اومده بود که بگه پسرم هنوز بچس و ما باید بچه هامون رو کنترل کنیم و از درسش میمونه و اگه زحمتی نیس شما مواظب دسته گلتون باشین بی زحمت.
جراتی به خودم دادم و گفتم شما چی گفتی.
اخمی کرد و گفت چی بگم.اصلا من از اولش فقط شنیدم و فقط آخرش گفتم فی فی جان که الان قصد اردواج نداره بعدم من براش آرزوها دارم شما خیالتون راحت باشه.
وقتی که نگاه پرسان منو دید گفت والا من که تو رو نشناختم.شاه بیاد با لشکرش آیا بشود آیا نشود(چندوقت قبلش یکی از دوستان مامان برا پسرش پیشنهاد آشنایی داده بود ولی من گفته بودم اینا باحجابن من نمیتونم)
من هنوز هاج و واج بودم که مامان گفت مامانشم که چادری بود.
این دیگه در باور من نمیگنجید چون اون پسری که من دیده بودم باید گوگوش مامانش میبود.
مامان که ضربه نهایی رو زده بود گفت من مادرتم خیرتو میخوام بیا چندوقت جواب این پسرو نده از تو بعیده والا من فکر میکردم عاقلی و سرت به درسته و نمیخوای ازدواج کنی وگرنه من خودم سه سوت شوهرت میدم.
دیگه مامان از حیرونی من نهایت استفاده رو کرد و گفت موبایلتم چندوقت دست من باشه.
اومدم اعتراض کنم که گفت خاموشش کن فقط میخوام مطمین باشم.
واقعا تو شرایط بدی بودم اون روزا.
از یه طرفی هم خودم نمیتونستم همخونه رو فراموش کنم و از طرفی هم واقعا نمیشد چون پل ارتباطی بینمون خیلی قوی بود مثلا همخونه شماره دوستای صمیمی من و همینطور شماره دختر عموی من که خیلی به هم نزدیک بودیم و از همه چیز هم خبر داشتیم رو داشت.
مثلا فردای اونروز الی به من زنگ زد و گفت که ناهار بریم بیرون با هم منم کارامو کردم و رفتیم.موقع ناهار همخونه اومد پیشمون و الی گفت باید حرفاتونو به هم بزنین اینجوری نمیشه.
من از همخونه پرسیدم آخه دلیل مامانت چی بوده که همخونه یه اعتراف مهم کرد اونروز.
کلا همه چیه همخونه پیش مامانشه(جتی هنوز هم با اینکه من هستم بازم به مامانشم میگه همه چیزو)و مامانش ظاهررا بهش میگه آخه گناه دختر مردمو علاف کنی همخونه سعی میکنه طفره بره و جواب نده که نمیتونه و به مامانش میگه من این دخترو دوست دارم(در اینجا چشمهای من و دختر عمو جان اندازه کاسه شده بود)
و همخونه جان یه اعتراف تکان دهنده دیگه هم کرد اونم اینکه دختر یکی از اقوام رو در کودکی براشون شیرینی خوردن.
ادامه دارد.
خوب جونم براتون بگه از اون سورپرایز خفن.
گفته بودم که هیچ حرف و حدیث جدی بین من و همخونه جون نبود.یعنی هیپی ها.ما دوتا دوست معمولی بودیم که همو یه جورده بیشتر از یه خورده میدیدیم.
خوب منم به مامانم همینو گفته بودم اما...
یه روز که خسته و هلاک برگشتم خونه دبدم مامان به جوریه (حتما همتون دیگه بعد از اینکه هیجده نوزده سال دختر مامانتون بودین میدوتونین حدس بزنین مامانتون کی سرحاله و کی نمیشه رفت طرفش) خلاصه که منم که خودم در حد مرگ خسته بودم راهمو کشیدم رفتم تو اتاقم.یه نیم ساعت بعد مامانم اومد پیشم.دیدم ظاهرا قضیه جدیه و به منم مربوطه.
گفت نگفته بودی که جریان اینقدر جدیه.
حالا من هاج و واج مامانمو نگاه میکردم.اونم وقتی دید ظاهرا من چیزی نمیدونم گفت که یه خانمی امروز زنگ زده و گفته که من مامان همخونه هستم و ایشون و دختر شما ظاهراباهم هستن که مامان گفته بعله ولی چیز جدی نیست و همه تو این سن یه دوست غیر همجنس دارن و نگران نباشین و دختر من قصد ازدواج نداره حالا که ایشون گفته بودن نخیر شما خبر ندارین قضیه خیلی از این حرفا جدی تره و پسر درسخون من اصلا دیگه به درسوکارش نمیرسه و حواسش پرت شده و من میخوام شما رو ببینم و با هم یه تصمیمی بگیریم.
خوب این برا مامان من خیلی زیادی زیاد بود و میتونستم بفهمم که چرا عصبانیه.
با یه حالت تمسخری گفت خوب حالا چه تصمیمی باید براتون گرفت خانمه بزرگ؟؟؟
اینقدر عصبانی شدم که حد نداره اصلا کاملا شوک شده بودم و نمیدونستم چیکار باید بکنم.
اونشب جواب تلفنای همخونه رو ندادم.
فرداش که برا حرف زدن با من به این و اون متوسل شد ازش پرسیدم چرا؟؟؟
گفت که اونم هیچ تصوری از چراش نداره.
من این وسط نمیفهمیدم که جریان خواستگاریه یا چی؟؟؟
تا اینکه...
یه جمعه که به صورت لهیده از دانشگا برگشتم فهمیدم...
ادامه دارد.
خلاصه که برگشتیم به وضعیت سابق.
منم خوشحال بودم فک کنم.(من کلا یه خورده از احوالات خودم مطمین نیستم هیچوقت.)
تا اینکه...
دوتا اتفاق مهم و تو اون مدت افتاد.یکی اینکه مستر سیریش که همخونه نتونسته بود بپیچونتش و جریان رو فهمیده بود(فهمیده بود که ما باهم در ارتبطیم و ظاهرا یه علاقه ای هم ایجاد شده.)به صورت خودجوش در یه حرکت شخماتیک به مامان من زنگ زده بود و براش ماجرارو تعریف کرده بود به علاوه مقدار زیادی پیاز داغ و مخلفات.که نمیدونم بیمارستان نمیره دیگه اصلا و دانشگا رو میپیچونه و این دست خزعبلات که البته قسمت زیادیش راست بود(یه دوستی داشتم در حد تیم ملی ایشون به مستر سیریش علاقه مند شده بودن و راپرت منو میدادن به ایشون.)یعنی بگم مامانم در حد اانرژی هسته ای عصبانی بود از دستم و میخواست بدونه که چرا من جریانو بهش نگفتم؟؟؟واگر چیز جدی هستش چرا ایشون خبر ندارن و از این دست.
دوم اینکه یکی از بچه های سال بالایی که دو سه باری به ما جزوه و کتاب داده بود و ترجمه هامون رو انجام داده بود رفته بود خدمت مادر محترم بنده و یه کتابی از من پیشش بود داده بود به ایشون و گفته بود اگه میشه در مورد فی فی خانم با شما صحبت کنم.ایشون بسیار جوون برازنده ای بودن (خدا واسه ننه ش حفظش کنه)که نصف دخترای دانشگا چشمشون گرفته بود ایشونو و همه یه عرض ارادتی میکردن خدمتشون. و خوب در اون مقعیت که حرف جدی بین من و همخونه نبود دامبو جان(همون دوست تپلم)معتقد بود حیفه این موقعیتو از دست داد مخصوصا که تا فارغ التحصیلی بیمه امام زمان بودیم از لحاظ جزوه و ترجمه و کتاب.
مامان هم که ایشون رو در صحنه حاضر میدید و همخونه رو حتی یه بارم ندیده بود اصرار پشت اصرار که به این بنده خدا یه روی خوشی نشون بده.
حالا من این وسط نه میتونستم به همخونه جون بگم جریان چیه که یه وقت فک نکنه من هولم نه میتونستم فکمو از تو اون جریان بکشم بیرون جون اونم بالاخره یه چیزی بود که نصف دانشگا براش دندون تیز کزده بودن.
این جریانا بود تا اینکه یه اتفاق سوپر خفن افتاد.
ادامه دارد.
آهاااااااااااااااااای.
همه جمع شید برا ادامه ماجرا.
خوب,به اونجا رسیدیم که ما دوباره با هم رفتیم بیرون و با هم حرف زدیم.از اون روز تا عید اون سال اوضاع همینطوری بود.عید من به اصرار دختر خاله مامانم,همراهشون رفتم کیش که خیلی هم خوش گذشت,ولی نه به همخونه گفتم میخوام برم نه در طول مسافرتم که یک هفته بود به همخونه زنگ زدم.حتما دارین فکر میکنین چرا؟
اون چند ماهی که با هم بودیم,3 چیزو فهمیده بودم:اول اینکه خیلی پسر خوبیه و کلا پسر پاکیه.
دوم اینکه هیچ حرفی بر مبنای دوستی جدی نبود و همش هر دو میگفتیم دوست معمولی.
سوم و از همه مهمتر اینکه به نظرم خیلی عجیب بود که همش منتظر دیدن کسی باشی.
اینطوری شد که تصمیم گرفتم یه چند وفتی از هم دورباشیم. همخونه تو اون مدت به یکی از دوستای من زنگ میزده و سراغمو میگرفته.منم با اون دوستم در تماس بودم.
روز 14 فروردین گوشیمو روشن کردم.وقتی همخونه زنگ زد بازم دلم تاپ تاپ میکرد.
ازم پرسید چرا نگفتی میخوای بری؟ منم گفتم:خوب شرمنده به همه بچه ها نشد خبر بدم دارم میرم.
*من همه بودم؟ وای دلم ضعف رفت ولی این راهی بود که باید میرفتم.
_خوب شما فرقت با بقیه چیه؟ بعدشم به نظر من اگه از نظر تو این جریان داره جدی میشه بیا تمومش کنیم.
*تو چی ؟تو چی فکر میکنی؟ _تموم کنیم بهتر!
*باشه. قطع کرد,داشت گریم میگرفت که دوباره زنگ زد. * به یه شرط. _چه شرطی؟ *برام یه دختر پیدا کن. با خنده گفتم تو که خودت پرو فشنالی. *نه میخوام یکی مثل خودت پیدا کنی.
با این حرف یه جریان گرم و غیر قابل مقاومت توی قلبم به وجود اومد,گفتم حالا ببینم.
چندتا از دوستامو پیشنهاد دادم که گفت نه. چندوقت بعد یه روز صبح که داشتم میرفتم دانشگاه بعد از چند وقت زنگ زدم بهش.سلام و احوالپرسی کردیم,ازم پرسید به فکر من هستی؟ _راستش من نمیتونم مثل خودم پیدا کنم.چی کار کنم؟ *نمیدونم؟چی کار کنیم؟ _فکر کنم باید برگردیم به وضعیت سابق.
ادامه دارد
خوبین خوشین؟
خوب جونم براتون بگه تا اونجایی گفتم که قرار شد همو ببینیم,اونم با اون تیپ خوشگل من!
رسیدم سر کوچه و گوشیم زنگ خورد. *کجایی؟ _سر کوچه.شما کجایی؟ *پشت سرت.
رومو که برگردوندم دیدمش.
بعله,سریع
دیدمش و به دلیل نامناسب بودن لوکیشن رفتم خونه.نمیتونم بگم با یه نگاه
عاشق شدم ولی دروغ چرا خوشم اومد.
اولین
باری هم که من به همخونه زنگ زدم همین بار بود.رسیدم خونه بهش زنگ زدم قرار
شده بود من ببینمش و نظرمو بگم.بعدش هم زنگیدم دوستم و بهش گفتم که خوب
بود.نمیدونم چی شده بود,اولین باری که از یه پسری خوشم میومد.دیگه تا تنها
میشدم فورا بهش زنگ میزدم و قرار میذاشتیم.ولی هیچ حرفی از عشق و عاشقی
نبود,همه سعیمو میکردم که نفهمه ازش خوشم اومده.همش به هم میگفتیم ما
دوستای معمولی هستیم.
سه هفته بعد از این جریانا همون آقای سریش زنگ زد,بهش گفتم ببین(...)من نمیخوام با هم حرف بزنیم.
پرسید
چرا؟ یه کم طفره رفتم ولی گفتم مرگ یه بار. گفتم با یه پسری دوست شدم در
مراحل ابتدایی ولی بچه فوق العاده ایه. گفت آره میدونم,فلانی.
من این شکلی شدم . گفت آره من گفتم بهش بهت زنگ بزنه,دیدی اونی که میگی نیستی.
تلفنو قطع کردم,غرورم اجازه نمیداد گریه کنم,زنگ زدم همخونه.تا گفت الو,گفتم به به آقای (..)فامیلیش رو گفتم.
تا اینو گفتم,گفت فی فی من برات توضیح میدم. گفتم لازم نکرده,دیگه به من زنگ نزن. دیگه هم تا شب هرچی گوشیم زنگ خورد جواب ندادم.
چند
روز بعد یه شماره تلفن عمومی افتاد رو گوشیم,قرار بود با چند تا از بچه ها
نهار بریم بیرون,یکیشون خیلی ایکیو تعطیل بود,شماره رو دیدم گفتم
دامبو گم شده فچ کنم.(دوستمون یه هوا تپل بود.) همخونه بود,گفت یه چیزایی باید
روشن شه.گفتم مهم نیست برام. گفت خوب پس بیا کتابتو بگیر.(هشت کتاب سهرابم
دستش بود.)گفتم بعد از نهار که گفت نه بیا یه چیزی با هم میخوریم.
اومد
دنبالم,تا سوار شدم گفتم کتاب. خندید که چه عجولی بابا,میدم.یه خورده
حرفیدیم,بهم گفت من نمیخواستم اذیتت کنم بعدم خودم میخواستم بهت بگم,ولی
نمیدونستم چه جوری!
چیزی نگفتم که گفت حالا باید کسی رو سوار
کنم. به به سریش جان هم به جمع ما پیوستن یه خورده طبق معمول چرت گفت.بعد
که رفت من پرسیدم همخونه این فلسفش چی بود؟ *هیچی دوباره همو ببینیم.
ادامه دارد.