هیچی دیگه،مادرمان اسبابشونو جمع کردن و به مام وطن برگشتن.وقت غصه خوردن هم ندارم.جمعه امتحان دارم،شنبه هم به حول و قوّه الهی خاندان همخونه بر ما وارد میشوند.جا داره که بگم خدایا منو بوخور.
هیچی دیگه از وقتی همخونه رفته ما(ما و مادرمان)خونه نشین شدیم.حالا نه اینکه فک کنید نشستیم غصّه میخوریم و این صوبتا!نه خیر! نشستیم حرف میزنیم و فیلم میبینیم.مامان میگه میدونی چندوقت یه دل سیر ندیدمت؟ میگم از عید که پیشت بودم؟ میخنده...چشمای سبزش میخندن،میگه از دنیا اومدن آقا داداش!