صبح با دوستم صحبت میکردم.چرا هیچکی از زندگیش راضی نیست؟چرا؟
چرا همه احساس میکنن تو کانت دان جدایی هستن؟چرا همه چی آروم نیست و هیچکی خوشحال نیست؟
خدا جونم واقعا وات ایز رانگ ویث یو؟؟؟
میخوام بنویسم اما هیچی ندارم و مغزم خالیه!
تنهام و حوصلهم حسابی سر رفته امتحان دارم و درس خوندنم نمیاد.اصلا هم مهم نیست که امتحان آخریه که میدم و فوقم به این یه امتحان اویزونه!
نمیدونم چی شد یاد پزشکی قانونی افتادم(میدونم ها! وبلاگ پزشک زندانه چیه؟اونو خوندم)اصلا ذهن من لامصب آمادست که یاد خاطرات گند و نکبتش بیفته و فت فت کنی وقتی حالم بده.
یاد زنای بدبختی که از شوهراشون کتک خورده بودند و باید توی صف منتظر مینشستن تا نوبتشون شه برن بدبختی و هول و هراسشونو برا یکی تعریف کنن که اهمیتی نمیده و منتظرشن تا سرنوشتشونو بنویسی تو یه کاغذ بدی دسشتون برن پیش یه قاضی که اگه بیشرف نباشه کلا هیچی نیست و کاری نمیتونه برشون انجام بده!
از همش چندش تر معاینه هایمن بود! دلم میخواست هربار بعدش جیغ بزنم.از خودم بدم میومد!
از دخترای بدبختی که التماس میکردن که راستشو ننویس به مامانم نگو...
یاد روز اول کارآموزی میوفتم که زنیکه نیشعور مجبورمون کرد که خودمون بخوابیم روی اون تختا و معاینمون کنه چون هیچ مرافعه برا هایمن نداشتیم.چقدر بچه و ترسو بودیم اون زنیکه چه رذل بود که با این حربه مجبورمون کرد که چرا میترسین؟نکنه مشکلی دارین؟؟؟
خاطرات مزخرف تو سرم وول میخورن و فکر امتحان لعنتی ولم نمیکنه.اما از همه بدتر میدونی چیه؟حس سرمایی که گاهی میدوئه زیر پوستم.سرمای اون تخت معاینه لعنتی.
هربار که از خودم و شخصبتم و زندگیم نامید میشم اون حس گند میاد سراغم پاهام یخ میکنه و زیر دلم میلرزه.حس میکنم لختم و کسایی که نمیخوام دارم میبیننم.