خوب حالا ادامه ماجرا:
خلاصه اینکه چند بار زنگ زد و من
همینطور به پاچه گیری ادامه میدادم,ولی خودمونیم صدای خیلی قشنگی
داشت.دبگه وقتی گوشیم زنگ میخورد ناخوداگاه منتظر بودم اون بگه الو.
یادم
میاد یه بار وسط حرفاش گفت میدونی من الان دارم چی کار میکنم؟پرسیدم
چی؟گفت دارم درسایی که فردا میخوام بدم مرور میکنم. پرسیدم چی درس میدی؟
گفت انگلیسی. منم با اعتماد به نفس کامل گفتم خوب بیا دیگه انگیلیسی حرف
بزنیم.(در اون برهه زمانی خدا رحم کرد به من,نخ سوزن بعدا که فهمیدم همخونه جون
با زبانی که میدونه چی کار میکنه.هر چند همین الان هم حرف زدن من در برابر
حرف زدن اون مثل لال بازیه.) (ازم نپرسین همخونه جون چیکار میکرده,چون تو ایران
تعداد این آدما کمه و حتما بعدش میفهمین ما کی هستیم.)یه چی دیگه,رشته
دانشگاهی همخونه جون چیز دیگه ایه,نکنه فکر کردین ما این همه راه اومدیم دکترای
زبان بگیره بچه؟
یه بار بهم گفت میدونی خونه ما تو یه کوچه هستش؟ گفتم نه؟؟؟؟؟؟؟؟ *چرا!!!!الان کجایی؟ _دارم میرم خونه.
اون
روز هم برام یه روز فراموش نشدنی شد.یادمه امتحان آناتومی داشتم 10 دی
بود.اون روز من یه مانتو دارچینی رنگ پوشیده بودم با یه شلوار کرم.آخر تبپ
دیگه,مانتوم هنوزم قشنگ و نو مونده ولی,آخه یکی نبود به مامان من بگه
عزیزم چرا بدون هماهنگی لباسای منو میشوری؟؟؟؟شلوار مشکی نوی عزیزمو
مامانم شسته بود.یه شلوار بود با راهای خیلی باریک و محو قهوه ای و نیمه
برمودا( سال 81 تازه در حال بالا بردن پاچه شلوارا بودیم.یادتونه.)این
شلوار عزیز از ترکیه اومده بود و من فقط همونو میپوشیدم.
بعله,بنده با همون تیپ قشنگ رفتم دانشگاه و بعدش همخونه جون زنگ زد که سر
راه خونه همو ببینیم.
ادامه دارد.
خوبین؟منم مرسی!
خب حالا بریم برا ادامه ماجرا,
اون آقای سریش شماره منو میده به همخونه جون و میگه به این زنگ بزن.همخونه جون قبول میکنه به شرطی که همون یه دفعه باشه.
روزی
که همخونه جون زنگ زد مثل یه تیکه از یه فیلم همیشه جلو چشممه.ساعت 12:30 بود و
من با چند تا از دوستام تو دستشویی مشغول یه سری اصلاحات بودیم. قرار بود
با دوست یکی از بچه ها نهار بریم بیرون.قرارمون ساعت 12:45 بود,وقتی گوشی
من زنگ خورد همه هول شدن که طرف اومده شماره همه رو داره میگیره و ما
آنتن نداریم.
اولین الو رو همخونه جون گفت.منم با آرامش به بقیه گفتم
کارشونو بکنن. به همخونه جون هم خیلی محکم گفتم بفرمایین!معمولا پسر غریبه به
گوشی من زنگ نمیزد.بفرمایین منم معروف بود اون وقتا.خیلی جدی و محکم
میگفتم.
یه ذره جا خورد ولی فورا خودشو جمع وجور کرد و گفت حال شما؟ _ مرسی,شما؟
*ممنون منم خوبم. خندم گرفت ولی ظاهر رو حفظ کردم و گفتم:نه منظورم اینه که شما اسم شریفتون؟
*حالا شما اجازه بدین! _امرتون؟ *شما فی فی خانوم هستین؟ _بله ولی شما رو به جا نمیارم!
*من(...)میخواستم با هم بیشتر آشنا شیم.(اون روز اسمشو به من نگفت.!)
_شماره منو از کجا گرفتین؟ *118
اینقدر خنده دار بود,118؟ولی بازم نخندیدم.پرسیدم کدوم 118؟ *118 موبایل!
_امکان نداره,یه چیز نزدیک به واقعیت بگو! *راستش از پرونده دانشگاهتون.
_جدی؟جالب من این شماره رو اصلا به دانشگاه ندادم. (اون روزا حواسم خیلی جمع بود,شماره گوشیمو به دانشگاه ندادم.)
یه خورده من من کرد که سریع گفتم ببین عزیز میدونم یکی بغلت نشسته داره خط میده,بگو اشتباه گرفتی!!!!!
سریع گفت :نه اشتباه میکنین,ولی منم مزاحم نمیشم.
اون
روز سر نهار همه رو سین جیم کردم.ولی همه میگفتن نه.بالاخره دوست جون دوستم(همون طرف) گفت حالا
هر کی چرا اینطوری میکنی.حرفم که نزدی.چی میگی دیگه؟ ولی من,فکرم مشغول
شده بود,حوصله مزاحم تلفنی رو نداشتم.از پیش دانشگاهی این مشکل رو داشتم.
چند روز بعد دوباره شمارش افتاد رو گوشی. پیش خودن گفتم واااااااای مصیبت!!!!!!!!!
من:بله
بفرمایید. *سلام,خوبین؟ _شما چرا نمیگین کی شماره منو بهتون داده؟ *حالا
میگم. _منتظرم. *؟بعدا میگم. _پس بعدا صحبت کنیم. *باشه,ظاهرا شما الان
عصبانی هستین.
ادامه دارد.
سلام سلام
خیلى دلم گرفته،مخصوصا که الان خودمو مجبور کردم که چندتا فیلم french ببینم.با خودم فکر کردم به چى فکر کنم خوشحال میشم؟
من
معمولا هر وقت به جریان آشناییم با همخونه جون فکر میکنم خیلى خوجحال میشم،(همخونه جون مرسى که باعثِ خوجحالی اسلام و مسلمین شدى.)
میدونین،جریان ما بیشتر شبیه داستان پیچوندن تا دوستى.
یادمه مامانم یه فامیلى داشت سریش من،روانى میکرد منو به هر روشى متوسل میشدم از سر بازش کنم نمى شد.مثل چى هم ادعا داشت.
من دیگه کارى نبود که با بدبخت نکنم،خوب حق بدین ،خود تون میدونین اگه آدم از یکى خوشش نیاد و به هزار زبون از مودبانه تا....
خوب شما بودین چى کار میکردین؟
کارایی
میکرد که من حالم بد میشد.(بابا جون،آقا پسراخوب وقتى یکى خوشش نمیاد چرا
گیر میدین؟در ضمن زیاد دور دخترها نگردین خوششون نمیاد از پسریه آویزون.)
اره
میگفتم از کارش،برام یه ۱۰۰ صفحه نامه نوشته بود،با چه اصرارى هم داد
بهم،چشمتون روز بد نبینه،از فرداش این نامه تو دانشگاه پخش بود.خلاصه
تبدیل شده بود به کتاب مرجع،هر کى میخواست نامه عاشقانه بنویسه به اون
مراجعه میکرد.
کلا من تو اون سن همیشه فقط فکرم این بود که
پسر ها رو سر کار بذارم و بخندم.مامانم هم میدونست و کارى نداشت چون
میدونست هیچ کدوم جدى نیست و کلا چه تو دبیرستان،چه تو دانشگاه همه
میخواستن بدونن من چرا عاشق نشدم،یه دختر خیلى خوشگل تو دانشگاه بود مهتاب
همیشه میگفت تو قلب ندارى.(احتمالا یه سلول بوده بعد از آشنایى با همخونه جون colon زده.)
چند تا از بچه هاى دانشگاه و همین آقاى سریش به مامانم متوسل متوسل شده بودن،ولى مامان گفته بود من چه کارام؟
این
آقاى سریش،وقتى دیگه کاملا ناامید شد تصمیم گرفت منو ادب کُنه.آقاى سریش
یه دوست داشته که خیلى دختر کش بوده،میره و بهش میگه ما یه فامیل داریم
که قیافه اش بد نیست،مامان باباش هم
باکلاسن و.........
البته همخونه جون میگه گفت شاید جوابِ تو نده.
خلاصه کل اطلاعات در مورد من میده.
ادامه دارد.
اگه ایمجینیشن ضعیفی دارین یا احیانا شخمشو ندارین بهتره در عروسی دوست صمیمیتون شرکت نکنین.اگرم کردین(در مراسم حاضر شدین)با خودتون دستمال کاغذی ببرین وگرنه اندآپ میشین به اینکه با دست دماغ و چشتونو پاک کنین اگرم نبردین نبردین(دستمال کاغذی رو)حداقل عکس نندازین که خیلی مسخره میشین تو اون عکسه.
ریمل واترپروف استفاده کنین.رژلب با فیکساتور.
اصلا چه کاریه یا عروسی رو بیخیال شین یا دوست صمیمی نداشته باشین.
امروز تصمیم داشتم که داستان آشناییم با همخونه جون رو شروع کنم به نوشتن که یه موضوع دیگه ای پیش اومد.
نمیدونم برا شما هم پیش اومده تا حالا یا نه.مثلا یه روز که شما خیلی نایس و مهربون و با اخلاق ظاهر میشین اونروز همه سعی میکنن خالتونو بگیرن مثلا من امروز سر همین موضوع با همخونه جون بحثم شد.تو راه بودیم که منو برسونه کلاس که اینقد غر زد که چرا شلوغه چرا اینجوریه چرا دیر بیدار شدم چرا باید برم دنبال فلانی چرا در گنجه بازه چرا دم خر درازه که من که تصمیم گرفته بودم این روز کوفتی رو بیشتر زهرمار خودم نکنم قاط زدم و گفتم عزیزم تو داری از نجابت من سواستفاده میکنی ولی به هر حال همین باعث شد که همخونه ساکت شه و البته که خندش هم گرفت.
بعد که رفتم سر کلاس که دیگه معجزه بود یعنی تا حالا اینقدر سورپرایز نشده بودم استاد که تصمیم گرفته بود نیاد(من به این استاده خیلی علاقه مندم)وبه جاش یکی از پست داکاشاس رو فرستاده بود.یه زن حامله تو کلاس داریم که نذر داره بیاد پشت سر من بشینه اوندقت سر کلاس تا میای حواستو بدی به درس شروع میکنه خش خش کاغذ یه خوردنی رو باز کردن و بعد خرچ خورچ خوردن.وقتی این پروسه کامل میشهکه شما صبح چون خیلی کله سحر بوده صبحونه هم نخوردین.بعد یه گی داریم تو کلاس ایشون به دستهای من و مدل موی من و رژلب من خیلی ارادت دارن و هرجلسه میان بقل بنده میشینن و از مدل ابروی من و لاک ناخن من و....تعریف میکنن و هزارتا سوال مربوط ونامربوط میکنن که کلا حواستون برا مدتها پرته.
خلاصه ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارن که من بفهمم سر کلاس چی میگذره و وقتی پست داک ازم میپرسه نظرم در مورد موضوعه مورد بحث چیه میگم خوبه نظری ندارم و ایشون هم یه لبخندی نثارم میکنن و بعد کلاس ازم میپرسن که حواسم پیشه دوست پسرم بوده.
یعنی وای از این روزای بد.