نمیدونم چرا دست و دلم به نوشتن نمیرود میدانم ها نمیخواهم برایتان بگویم از بیخوابی این شب هایم از اکی که دائم توی چشمخانه ام میچرخد و من مهارش میکنم از خوابهایم که او را میبینم و نمیبینم.
دلم برایش تنگ میشود و او دیگر نیست و من نمیتوانم نبودنش را باور کنم.
فکر میکنم چقدر باهوش بود و سیاستمدار.مامان من هیچوقت نفهمید کهچه کسی او را اینقدر عزیز و باارزش کرد. توی داستانهایش همیشه شاهزاده خانمها چشمهای سبز داشتند و کوهای قهوه ای و مهربان بودند و همه را دوست داشتند و من تا سالها نمیدانستم که شاهزاده خانمی که میگفت همان زن مقنعه چانه دار پوشی ست که چادر کرپ کیفی کهنه رنگ و رو رفته ای به سر داشت و او ظهرها توی کوچه می ایستاد تا از مدرسه برسد و ناهاری بخورد و برود به کلاس بعدیش برسد و کوچه خلوت باشد تا کسی دختر خانم را با آن وضعیت نبیند.
من تا سالها او را مادرم میشناختم نه غریبه ی ترسناکی که من موهایش را ندیده بودم.
این روزها با فشاری که روی اعصابم احساس میکنم مسکنم فقط اشکهایی ست که به خودم میگویم اگر او بود در دامنش میریختم تا او نوازشم کنم و بگوید اعتماد کن مادر همه چیز میشود صبر ما کمه تن خودتو نلرزون .
چقدر دلم دعا میخواهد دعایم کنید من کم طاقتم.