خیلی حالم گرفته ست.
قشنگ روز ده فروردین بود که یکی از دوستام که اینجا زندگی میکنه و رفته بود برا عید مامانش اینا رو ببینه زنگ زد.یه ذره حرف زد و احوال پرسی و من چطورم تو چطوری بعدم دیگه گوشی رو داد مادر خواهرش با اونا احوال پرسی و عید مبارکی کنم. بعد دیگه خودش گوشی رو گرفت که چه خبر؟ما هم با یکی از دوستان و همخونه رفته بودیم برانچ(چیزیه بین برکفست و لانچ حالا ول کن اینو!) براش تعریف میکردم که هوا خیلی جیگر شده و آفتاب و مثبت ده درجه و بعدم میخوایم بریم اولد پرت و از این جفنگیات.
دیدم داره من من (به کسر هر دو میم)میکنه.گفتم چیه بگو! گفت والا دیدم رو فیصبوک هستی ولی هیچ پیغامی برا فلانی نذاشتی! حالا این فلانی که میگفت یه خانمی بود که برا تعطیلات رفته بود ترکیه به مامان باباش سر بزنه و تز بنویسه.گفتم بابا اون که سرش شلوغه بعدم دیگه پیغام عید خصوصی چه معنی میده؟من رو والم به همه تبریک گفتم! تازه حرصی هم شده بودم که وا تو به این کارا چیکار داری؟؟؟ تازه من همیشه آنلاین هستم معنیش این نیست که خودم زیج سرش نشستم!!!
گفت خوب پس خبر نداری؟گفتم از چی؟؟؟گفت هول نکن آخه شوهرش فوت شده. میگم وای چرا اونکه جوون بود.
دیگه تعریف میکنه که دوست ما سه روز زنگ میزده خونه ش اینجا و کسی جواب نمیداده اونم از یکی از دوستای شوهر مرحومش خواهش میکنه که بره ببینه چه خبره اونا هم میرن و در میشکنن و میفهمن که اون مرحوم سه روزه که مرحوم شدن.
اینقدر حالم خراب شد که حد نداشت.وقتی برگشتم توی کافه ای که نشسته بودیم(برا حرف زدن با تلفن رفته بودم بیرون) اینقدر چشمام گشاد شده بودن که همخونه ازم پرسید چه خبر؟ ولی من قفل کرده بودم.
از همه بدتر میدونی چی بود؟ من همیشه آرزو داشتم جای اون دوستم باشم.اصلا نمیفهمیدم انرژیشو از کجا میاره؟ دکتر عمومی بود بعد یه لیسانس اینتریور دیزاین گرفته بود بعد یه مسترز روانشناسی از دانشگاه ما داشت میگرفت این وسطا هم ورزش میکرد دوره میذاشت و منم ورد زبونم بود خوش به حالت کاش من جای تو بودم!
بالاخره قفلم که باز شد خودمو راضی کردم که بهش زنگ بزنم(دوستم گفت که برگشته اینجا).نمیدونین من چقدر بدم تو تسلیت گفتن و شنیدن!
زنگ زدم صداش از پشت تلفن مخلوطی بود از شوک و ناباوری.در یک کلمه اونم قفل کرده بود!
هرچی میگفتم فقط تشکر میکرد.
خداحافظی کردم وتعارف که هر کاری داشتی بگو.
شب فقط تونستم خدا رو شکر کنم که جای خودم هستم.