امروز تصمیم داشتم که داستان آشناییم با همخونه جون رو شروع کنم به نوشتن که یه موضوع دیگه ای پیش اومد.
نمیدونم برا شما هم پیش اومده تا حالا یا نه.مثلا یه روز که شما خیلی نایس و مهربون و با اخلاق ظاهر میشین اونروز همه سعی میکنن خالتونو بگیرن مثلا من امروز سر همین موضوع با همخونه جون بحثم شد.تو راه بودیم که منو برسونه کلاس که اینقد غر زد که چرا شلوغه چرا اینجوریه چرا دیر بیدار شدم چرا باید برم دنبال فلانی چرا در گنجه بازه چرا دم خر درازه که من که تصمیم گرفته بودم این روز کوفتی رو بیشتر زهرمار خودم نکنم قاط زدم و گفتم عزیزم تو داری از نجابت من سواستفاده میکنی ولی به هر حال همین باعث شد که همخونه ساکت شه و البته که خندش هم گرفت.
بعد که رفتم سر کلاس که دیگه معجزه بود یعنی تا حالا اینقدر سورپرایز نشده بودم استاد که تصمیم گرفته بود نیاد(من به این استاده خیلی علاقه مندم)وبه جاش یکی از پست داکاشاس رو فرستاده بود.یه زن حامله تو کلاس داریم که نذر داره بیاد پشت سر من بشینه اوندقت سر کلاس تا میای حواستو بدی به درس شروع میکنه خش خش کاغذ یه خوردنی رو باز کردن و بعد خرچ خورچ خوردن.وقتی این پروسه کامل میشهکه شما صبح چون خیلی کله سحر بوده صبحونه هم نخوردین.بعد یه گی داریم تو کلاس ایشون به دستهای من و مدل موی من و رژلب من خیلی ارادت دارن و هرجلسه میان بقل بنده میشینن و از مدل ابروی من و لاک ناخن من و....تعریف میکنن و هزارتا سوال مربوط ونامربوط میکنن که کلا حواستون برا مدتها پرته.
خلاصه ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارن که من بفهمم سر کلاس چی میگذره و وقتی پست داک ازم میپرسه نظرم در مورد موضوعه مورد بحث چیه میگم خوبه نظری ندارم و ایشون هم یه لبخندی نثارم میکنن و بعد کلاس ازم میپرسن که حواسم پیشه دوست پسرم بوده.
یعنی وای از این روزای بد.
ای بابا چقدر مشغله داری سر کلاس...
خصوصی داری...
وقتی ئستهات رو میخونم حس میکنم دم در وایسادی داری با عجله برام تعریف میکنی تا به سرویست برسی!جدی میگم!حالا چرا هم خونه؟
ببین من کل وبلاگت رو خوندم اما نفهمیدم کی هستی . میشه لطفا خودت بگی تا از فضولی نمردم؟
بهدشم بله قول میدم اومدی خونمون واست قرمه سبزی درست کنم حتما
موافقم باهات.بعضی وقتا همه خیلی ناجوانمردانه سعی دارن که روز آدمو خراب کنن :( معمولا هم موفق می شن!!